پژوهش و نگارش : مسعود اسپنتمان
sepitemann@yahoo.com
ارد بزرگ می گوید : بی پناهی و سرگردانی کودک امروز بیش از هر زمان دیگری ست
سرگردانی و بی پناهی از گونه گرایشهای سهشناک و روان اندوخته ی آدمی است. اندیشمندانی چون فروید و بیشتر یونگ، پیدایش فرهنگ و تمدن را زاده ناهمسانی سرشت ساده و ناخودآگاه آغازین آدمی با زندگانی دگرگونه تر اوی در دوران پسین تر میدانند. به گفته ی دیگر آدمی با فروخوردن غریزه های نخستین خویش که ریشه در نخستندگی سرشت وی داشت، فرهنگ و تمدن را می آموزد.
فروید چنین نخستندگی را تنها در غرایز زیستی آدمی میبیند. برای نمونه میگوید، هاژمانی گشتن رفتار آدمی از زمانی می آغازد که وی وادار میشود به جای گذراندن زمانه روزانه در پیش همسرش (برای پوشش میل جنسی و عشق) به همیاری با دیگران در شکار بپردازد. اما یونگ گِردِ آنکه گفتار فروید را میپذیرد، فراتر از او بر این باور است که، آدمی در دوران زندگانی طبیعی خویش پیش از آغار زیست هاژمانی، هرگز همچون جانوری طبیعی نیست، بلکه چیزهایی میبیند و میشنود که به هیچ روی ریشه از غریزه ی ویژه-طبیعی نمیگیرند. او خوابهایی میبیند که هرگز رویکردی خودآگاهانه ندارند. آنها از هزارها سال زندگی ناخودآگاهانه سرچشمه میگیرند. همچنین آدمی در خود، میان ماده و روح دوگانگی میپندارد زیرا او دیگر میمون گذشته نیست. اما روند فرهنگیزگی با همه ی برتری هایی که بر زیستندگی گله ای انسانهای نخستین دارد، ناخرسندیهایی نیز در پی دارد. چنین پریشانیهایی، هرگز زاده ی تمدن نوین ما نیستند، بلکه در روند تمدن مند شدن، با آدمی پا به پا پیش آمدند. گرایشهایی چون فردگرایی های ناشی از خودآگاهی تک تک آدمیان که از هرگونه آزار روانی دیگری میتواند خلند بیشتری بر انسان بگذارد. ناخودآگاه انسان در گذشته برای رویارویی با چنین روان نژندیهایی راهکارهایی ناخودآگاه چو خود پیش بینی کرده است.
آدمیان در گذشته های دور با گِردِ هم آمدن در همایشهای پایکوبی گروهی در "مَگَه" ها یا همان گونه که امروزه در میان قبیله های نخست زیست آفریقایی میبینیم با گِرد آمدن پیرامون آتش از بی پناهی به آغوش گروه پناه میبردند؛ سپس با خوردن یا بوییدن گیاهان مستی آور یا بوهای چندش زا در خلسه ای همگانی فرومیرفتند تا بدین ابزار سرگردانی خویش در برخورد با گوناگونیهای پیرامون خویش را با فرونهشت روانی در گروه، یگانگی بخشند. به دیده می آید سرافشانی ها در رقص سماع میان درویشان ایرانی، بازمانده ی چنین آیینی از گذشته ی کهن ایران باشد.
اما انسانهای پرورده ی فرهنگ و تمدن ابزاری چون پایکوبی های همگانی و ... را در دست ندارد تا بتواند با خواستهای همسان گروه بزرگی از آدمیان روبرو شود. به وارون، انسان متمدن در ویژه گرایی و فرد اندیشی غرق است و همین ناتوانی در یکسان پنداری با پیکره ی هاژه، شوند گزینش "دین" در زندگی انسان نوین است.
«بیشتر ملتهای باستانی در شهریاری هایی زندگی میکردند که اساس آنها بر پایه ی پرهیزگاری سیاسی بود. هنگامی که پرهیزگاری آنها به بالاترین پایه میرسید، چیزهایی می آفریدند که ما امروز نمیبینیم و روانهای کوچک ما را دچار شگفتی میکند. پرورش آنها این برتری را بر ما داشت که هیچگاه بر آن، همستارگویی و نقد فرو نمی آمد. آنها در سالهای پایانی زندگی خود همان چیزها را میگفتند و میشنیدند و میدیدند و میکردند که در سالهای آغاز پرورش در او آغاز شده بود. امروز [سده ی 18م] ما پرورده ی سه پروش گوناگون و همستار با هم هستیم. پرورش پدران – استادان و پرورش هاژمانی. چیزی که در پرورش سومی به ما میگویند همه ی اندیشه های ساخته شده در پرورش نخستین به دست پدران را بهم میزند. بخشی از این پیشامد به شوند آن است که در میان ما خویشکاریها ی دینی و خویشکاریها هاژمانی دوگانه ای بودِش دارد که پیشینیان ما از آن آگاه نبودند (روح القوانین منتسکیو رویه 230)» ازین رو وی، زندگی نیاکانمان را خوشبخت تر از زندگی ما میداند.
درست به همین شوند است که سرگردانی و بی پناهی انسان امروز بیش از هر زمان دیگرست، چرا که بیش از هر زمان دیگر بر اجتماعی شدن کودک پای میفشارند، و او بیش از هر دوره دیگر زمان کمتری را با خانواده میگذراند. خانواده از وی گرایشها و اخلاقیات فرگشت گرایی (ایده آل) میخواهد که هاژمانِ کارکردگرا (پراگمات) با آن بیگانه است. پدر خانواده در جایگاه روحانی، همنوا با آیین دینی خانواده، از او پایبندی به اساسمندی الگوهای فرهمندانه و اخلاقی را خواستار است اما جامعه، کار گروهی در راستای هدفی همکارانه میخواهد و از او سود بیشتر را خواستار است. خانواده همگرایی میخواهد؛ جامعه همرنگی.
ایرانیان از دیرباز ساختمان دولت خویش را برپایه قدرت پدرانه ساخته بودند، ساختاری بر پایه اندیشه ی کدخدایی. کدخدا در اوستا و شاهنامه در معنای مدیر خانه- مدیر روستا- مدیر شهر- و پادشاه و حتا خدا به کار رفته است. از این رو خویشکاری هر کس در چنین سازمانی، از خانواده گرفته تا خویشکاری خدایی، تنیده در سازماندهی پدرسالارانه زنجیره ای یگانه میسازند. پدرسالاری، ساختاری است بر پایه ی سنت های کهن خاور که با اندیشه های نوین باختر زمین که خویشکاری پدر را تنها تا زمان بالندگی فرزند میدانند، متفاوت است. "پدر" در ایران زمین، تا زمان مرگ جایگاه خویش را در زنجیره ی کارکرد خانواده نگاهبانی میکند.
اما یونانیان کهن همچون فرزندان کنونی باختر، پایگاه اخلاق هاژمانی را بر پایه ی اخلاق خانوادگی سازماندهی نمیکردند. آنها برای بهره گیری از سود بیشتر، در رخدادهای اجتماعی میهن، اخلاقیات خانوادگی را زیر پا میگذاشتند، نمونه در جنگهای پلوپونزی میان اسپارت و آتن، دولت ایران توانست با رشوه دادن و خریدن سردمداران یونانی، سروری خویش را بر سر ایونیه جایگیر سازد، حال انکه هر یونانی در کودکی در خانواده می آموزد که نباید به میهن خویش خیانت کند. اما به وارون، ایرانیان اخلاقیات اجتماعی و دولتی را بر پایه اخلاقیات خانوادگی و فردی استوار کردند. زیرا از دید آنها نیک و بد، بن پاره ای یگانه و مطلق است که در هر رده ای از هاژمان که باشد با برداشتی یکسان از سوی همه روبرو خواهد شد. به گفته ی دیگر، در ایران، خواستهای خودآگاهانه ی اجتماعی در پیوستگی با خواستهای طبیعی و ناخودآگاه خانواده قرار میگیرد، شاید اکنون بتوانیم شوندی برای پاسخ رندانه کوروش به یونانیان بیابیم که گفت: من از کشوری که مردم آن در بازارش به هم دروغ میگویند نمیترسم. کوروش با دیدن اخلاقیات فاسد یونانیان در هاژمان به ناهمبستگی قومی آنها پی میبرد و لافشان را نشنیده میگیرد. به همین شوند، بازرگانی و پیشه وری در هاژمان گذشته ی ایران در نزد اشراف پیشه ای پست به شمار میرفت چرا که آدمی را وادار میساخت با پشت پا زدن به اخلاقیات خانوادگی دروغ بگوید.
در اندیشه ی ایرانی، اورمزد برای پیروزی بر اهریمن به یاری آدمیان میبالد. از یاوری کودک در خانواده خویش تا یاوری پادشاه در کشور. یاوری آدمیان در این نبرد در همه ی آستانه ها و خویشکاریهای هاژمان گستردگی دارد. در چنین کاری همه همکار هم هستند. مینه ی فره هم از آنجا پای میگیرد که جامعه نیاز به ویژه گرایی (تخصص) دارد. و هر خانواده در طبقه ای به خویشکاری میپردازد تا برسد به شاهی که خویشکاری اش در ایجاد دادگری و هماهنگی میان رده های گوناگون هاژمان است. در چنین ساختار اجتماعی، کودک همنوا با خواستها و اخلاقیات خانوادگی پای در جامعه ای میگذارد که او نیز همین چشمداشتها را از او دارد، پس کودک احساس تنهایی و سرگردانی نخواهد کرد زیرا خود را در زیستنگاهی سراسر یکپارچه و یگانه، تنها نمیبیند.
چنین شکافی را در اندیشه های باختر زمین [نه در واگویه های اخلاقی بلکه در گفتارهای ساختاری] نیز میبینیم. در جایی که هابز، خانواده های بزرگ و جداسر از دولتها را نیز دولت میخواند، لاک میان ایجاد ناخودآگاه نهاد سنتی خانواده و ایجاد دولت اجتماعی که صد در صد خودآگاهانه چهره میگیرد ناهمسانی میبیند. لاک سرشت طبیعی بشر را عقلانی میداند و پیرو آن خانواده ها را دولتهایی کوچک نمیداند.
به هر روی، جامعه باختر زمین، با همه دستاوردها و کامکاریها و حتی کوتاهی های خویش، دولت را همچون خدای مسیحی، ناظر بر آدمیان میداند و این تنها اوست که میتواند کودک را با جدا ساختن از خانواده، راهبه خویش سازد. رویکرد غربیان در زمینه آموزش در مدرسه و جامعه، که جدایی کودک از خانواده و در پی آن، شکاف میان ناخودآگاه سنتی و خودآگاه دیوانسالارانه را در پی دارد سرچشمه ی بی پناهی و سرگردانی کودک در دوران کنونی شده است.
اما پرسش اینجاست: آیا میتوانیم بر پایه آموزشهای کهن خویش، دولتی بنا کنیم که گرچه در ژرفنای خود اجتماعی است، اما هرگز از پداران و مادران نخواهد که فرزندان خود را بی سرپناه و سرگردان در دامان اجتماع بی اخلاق رها کند؟ آیا دولت فرهمند و نوین ایرانی، با دولت سکولار اما در ژرفا مسیحیِ باختر دگرگونه تر نیست؟
برگرفته از :
http://falsafe-greatorod.blogspot.com
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر